تلۀ نصيحت

بسیاری از ما در طول زندگیمان بارها با نصیحتگری بیفایده و گاه خودنمایانه از جانب اطرافیان مواجه شدهایم و هر بار رنجیدهایم؛ اما چرا؟ اصلاً چه کسی استحقاق نصیحت کردن دیگری را دارد؟
آیا دانش ما نسبت به موضوعی که فرد مقابل با آن دستوپنجه نرم میکند کافی است تا خود را در مقامی بالاتر از او ببینیم و شروع به ارائه راهکار کنیم؟ انگار همه ما به صورت طبیعی درونمان یک هیولای نصیحت داریم که در قالبهای مختلف – راهحل بده، مراقبت کن، کنترل کن – خودش را بروز میدهد و در جستوجوی چیزی نیست جز لذت و پاداش کوتاهمدت.
درواقع نصیحت کردن را که به ما حس برتری و دانش و فضیلت میدهد، دوستن داريم! اما آیا این کار ما را به هدف اولیه نصیحتمان، یعنی اصلاح یک رفتار یا حل یک مشکل میرساند؟ یا فقط باعث هدر رفتن انرژی نصیحتکننده و انفعال فرد نصیحتشونده میشود؟ آیا فقط با خویشتنداری میتوان از شر هیولای نصیحت خلاص شد؟
«مایکل بونگی استانیر» در کتاب «تله نصیحت»، میکوشد مخاطب را با شخصیتهای مختلف هیولای نصیحت آشنا کند، اهداف اولیه نصیحت کردن را به او یادآوری کرده و بیاموزد که فروتنی و کنجکاوی یک تغییر ساده نیست و نمیشود یکشبه به آن دست یافت؛ بلکه پیچیده است و ضروری است که برای دستیابی به آن تمرین و تفکر کرد و پذیرای تغییر بود. استانیر بر این مهم تأکید دارد که تمایل افراد برای ارائه راهحلهای فوری و مستقیم، بهجای تشویق دیگران بهتفکر مستقل و حل مسئله اگرچه با نیت خوب انجام میشود، اما میتواند مانع رشد، خلاقیت و استقلال افراد شود.
در جایی از کتاب میخوانیم: «همیشه سراغ سؤالهایی بروید که با «چه» همراهاند. از «چرا» اجتناب کنید؛ زیرا بعضی وقتها ممکن است موجب عکسالعمل تدافعی شود، و از «چطور» هم باید دوری کنیم؛ زیرا خیلی سریع گفتوگو را میبرد به مرحلۀ حل مسئله و تعیین اقدامات. سؤالهای دارای «چه» اما در کنجکاوی ریشه دارند، و برای اینکه به درک جدیدی از مسئله برسیم بهترین انتخاب در دسترساند».