روايت تأسيس
داستان شکلگيری مجتمع توانيابان داستانی پر از مهر است از کسانی که کوشيدند با اقدامات خيرخواهانه و رايگانبخشی در جهت کارآفرينی اجتماعی گام بردارند.
سال 1375 بود که نخستين بار ايدۀ کار با توانيابان در منزل مرحوم «علی اکبر سرجمعی» با حضور گروهی از نيکانديشان (آقايان کاظم حاجیترخانی، مهدی فضلینژاد، محمود دلآسايی، جمشيد منصوريان، هادی هادیزاده، محمدعلی گرجستانی، ابراهيم خدادادی، مؤمنی و…) مطرح شد. پس از وقفهای بار ديگر اين ايده در جلساتی مستمر در دفتر مرحوم حسن عقيقچی ادامه يافت. بزرگوارانی چون آقايان خسرو منصوريان، ابراهيم هدايی، محمود هدايی، محمد جواد رحيميان، جواد وجدانی، غلامعلی رأفتی شبانی، محمد گرجستانی، ابراهيم سادات باغدار، محمد نورمندیپور، و بعدها حسين اديبيان و هادی يوسفی به اين جمع پيوستند.
آقای خسرو منصوريان که تا پيش از آن مديرعامل مجتمع رعد تهران بود، به همراه آقای ابراهيم هدايی با تلاشهای شبانهروزی و اقدامات تخصصی توانستند پس از مدت کوتاهی مجتمع را راهاندازی کنند.
يکی از ماندگارترين و ارزشمندترين کارهايی که از بدو تأسيس انجام گرفت، تغيير نام معلول به «توانياب» بود. اين ايدۀ ناب اولين بار از طريق آقای خسرو منصوريان در مجتمع رعد تهران به اجرا در آمد و نام مجتمع آموزشی نيکوکاری توانيابان مشهد هم به دنبال آن از اين ترکيب برگزيده شد.
بانيان مجتمع با تغییر نگاه نادرست از «معلولیت» به «توانیابی»، کار خود را شروع کردند و در نخستين گام، واژۀ منفعلانه و نارسای «معلول» را به مفهوم فعّال و امیدبخش «توانیاب» تغییر دادند.
از بهترین روشهای توانمندسازی معلولان جسمیحرکتی، و ایجاد نشاط زندگی در ايشان، آموزش مهارتهای فنی و حرفهای به آنان و ایجاد اعتماد به نفس و اراده در وجودشان است تا با آگاهی از توانايیهای خود، پای همت در عرصۀ زندگی بگذارند.
چنین بود که پس از دو سال، برنامهريزی و فعاليتهای آغازين، سرانجام در يازدهم خرداد ۱۳۷۸ مؤسسهای خیریه با عنوان «مجتمع آموزشی نیکوکاری توانیابان مشهد» به شمارۀ ۶۴۲ در ادارۀ ثبت شرکتهای مشهد به ثبت رسید و موجودیت مستقل و قانونی آن رسمیت یافت.
بنیانگذاران مجتمع توانیابان مشهد از آغاز مصمم بودند تمام خدمات آموزشی و توانبخشی را به شکل رایگان به معلولان جسمیحرکتی ارائه کنند، و از آنجا که این مؤسسه یک نهاد خیریۀ مردمی و برآمده از اعتقادات دینی و گرایشهای معنوی جمعی از نیکاندیشان خوشنام مشهد بود، از آغاز به گونهای ساماندهی شد که بدون وابستگی به جایی، تنها با کمکهای نیکوکارانۀ مردمی اداره شود.
….. به یاری خداوند متعال و با عنایات حضرت على بن موسى الرضا(ع) این نگاه از سال ۱۳۷۶ تا به امروز، منجر به تأسیس و فعالیت مستمر و اثرگذار مجتمع آموزشی و توانبخشی، به عنوان کانونی برای زندگیبخشی به توانیابان به صورتی کاملاً رایگان شده است.
آنان مصمم بودند که فعالیت نوین خود را با ادبیاتی نو پی بگیرند و در تعامل با کارآموزان، حتی اگر جسمی آسیبدیده داشتند، به مثابۀ انسانی کامل و واجد کرامت و شئون والا برخورد و رفتار کنند؛ از این رو، از همان ابتدا، برای زدودن عنوان معلول که نوعی کاستی و نقص در مفهوم آن مستتر بود، عنوان زيبا و گويای «توانیاب» را در نام رسمی مؤسسه گنجاندند و از آن پس، واژۀ «توانیاب» به منزلۀ اسم رمزی شد که در تمامی برنامهریزیها و حرکتهای مؤسسه حضوری جادویی داشته و بر هر چیز سایۀ عشق و عاطفه گسترانیده است.
روايت چگونگی شکلگيری مجتمع توانيابان را از زبان بنيانگذاران نيکانديش آن میتوان در کتاب شيرين نوبت عاشقی که به همت خانم صفيه پروانه فراهم آمده است، مطالعه کرد.
♦ در همين کتاب زيبا و خواندنیِ «نوبت عاشقی» گفتوگويی با آقای ابراهيم هدايی انتشار يافته که روايت وی از آغازين روزهای راهاندازی مجتمع را بازتاب میدهد. هدايی که خود بيش از بيست سال مديرعاملی اين مجتمع را بر دوش داشته و عاشقانه برای بالندگی اين نهال کوشيده، با زبانی شيرين خاطرات زندگی خود و چگونگی پيوستن به مديران مجتمع را گزارش میکند:
♦ من ابراهیم هدایی متولد 8 خرداد 1330 در شهر اراک هستم. پدرم دبیر و مدتی رئیس فرهنگ اراک بودند. در فیلم مستندی که از مادرم داریم، ایشان تعریف میکنند شبی که به دنیا آمده بودی، عمهات از ملایر به دیدنمان آمده بودند، ایشان میگفتند خواب دیدهاند که دیشب ماهی در دامان مادر من افتاده است (حمل بر خودستایی نباشد خواب است دیگر). قبل از 6سالگی باخواهرم به مکتب میرفتیم. پدرم در اراک منزلی داشتند که اهدا کرده بودند به مدرسه، این ملک دیوار به دیوار خانهای بود که در آن زندگی میکردیم، من گاهی به آن مدرسه هم میرفتم. اما تحصیلات رسمی من از زمانی شروع شد که به مشهد نقل مکان کردیم.
من دوره ابتدایی را در دبستانهای مختلف گذراندم. تا کلاس دهم ادامه دادم و به دلیل شوخیای در مدرسه، یک تجدید در درس تاریخ آوردم، آن سال به پدرم گفتم من میخواهم ترک تحصیل کنم و سر کار بروم. جالب بود که پدرم هیچ مخالفتی نکردند و 6 ماه در کارخانه قند مشغول به کار بودم و کارگری میکردم. این دوره یک دورهی انسجام فکری و ذهنی برای من بود و تغییری شگرف در من اتفاق افتاد. من فکر میکنم چقدر در تعلیم و تربیت مهم است که نوجوانان در مقطع دبیرستان در محیط کار قرار بگیرند و این به بافت رشد و شخصیتی فرد خیلی کمک میکند. در این دوران ناگهان به خودم آمدم. کارگری سخت بود و من این را با گوشت و پوستم حس کردم.
دومین اتفاق در من این بود که کسب درآمد برایم خوشایند بود. همان سال باهمان پول 200 تومان در یک مدرسه ملی، رشته ریاضی ثبت نام کردم و شاگرد ممتاز شدم و بعد در دبیرستان ابن یمین دیپلم گرفتم. برای دانشگاه به تهران رفتم و به توصیه پدرم قبل از دانشگاه ازدواج کردم و با گذراندن یک دوره الکترونیک مشغول کار شدم. تمام زمینههای ازدواج را خودم فراهم کردم و ازدواجم با یک عروسی ساده و لباس ساده برگزار شد. حتی وقتی اولین فرزندم به دنیا آمد، صبح روز تولدش با مادرخانمم تماس گرفتم و گفتم ما سهتا شدیم تشریف بیاورید، یک سری تفکرات خاص خودم را داشتم. سه دختر و یک پسر حاصل این ازدواج است.
در محل کارم بهسرعت رشد کردم و دورههای آموزشی کارم شروع شد و برای آموزش به لبنان رفتوآمد داشتیم. همزمان در دانشگاه در رشته کارتوگرافی تحصیل میکردم. انقلاب که شد شرکتی که در آن کار میکردم از هم پاشید و از من خواستند سهام شرکت را خریداری کنم. شرکت به من واگذار شد و من همچنان در آن حوزه مشغول فعالیت بودم. بنده تحصیلاتم را سالهای بعد که مدیرعامل توانیابان بودم در رشته مددکاری اجتماعی در کشور فیلیپین (سال 2010) شروع و تا مقطع دکتری ادامه دادم. همان سالها همسرم به رحمت خدا رفتند. من از سال 1378 افتخار مدیرعاملی توانیابان را داشتم و این سمت در سال 1401 به جناب آقای مهدی شریفی واگذار شد. اما همچنان عضو هیئت مدیره و خدمتگزار این عزیزانم.
به صدق کوش که خورشید زایَد از نفَست (ابوتراب هدایی)
زندگی من آمیخته است با آنچه پدرم بذرش را در وجودم کاشت، من خود را مدیون آقاجانم میدانم: «ابوتراب هدایی»، بزرگمردی که به معنای واقعی دین در دستانش بود، حضور خداوند در وجودش دائمی بود و به دلیل انس با قرآن شخصیتی یکپارچه داشت. ایشان در گفتار و کردارشان ادب خاصی داشتند، مثلا مادر که میآمدند تهران خانه ما، مدتی که میگذشت نامه مینوشتند که اگر مادر از گردش خسته شدهاند ما پذیرای ایشان هستیم، خیلی مؤدبانه… نمیگفتند بگویید مادر بیاید.
رایگانبخشی یکی از فضایل انسانی است و ایشان یک عمر رایگانبخشی کردند، یک عمر سخنرانیها و کتاب هایشان را رایگان میبخشیدند، یک ریال بابت سخنرانیهایشان که آن زمان نادر بود نمیگرفتند. مادر هم همین طور بودند، اگر آشی درست میکردند همه کوچه از آن آش میخوردند و خودش با انگشتانش ته قابلمه را میخورد و با همان همیشه سیر میشد. این رایگان بخشی سابقه ای خانوادگی دارد، بخش ژنتیکش به من رسیده، من از خودم چیزی ندارم.
آقاجان را در زمان شاه مدتی از ملایر تبعید کرده بودند کردستان، کتاب “بهائیت دین نیست” از ایشان، مربوط به همان دوره میشود. حدود سالهای 40 بود که آقای بهرام خان حبیبی که رئیس فرهنگ مشهد بودند آقاجان را آوردند مشهد. (در مشهد تربیت معلم تدریس میکردند و برای مدارس درسهایی از قران تعریف کردند، آیه را مینوشتند، ترجمه میکردند و بعد دو خط شعر پایینش، شاعر هم بودند ایشان…شعرهایشان را آستان قدس رضوی چاپ کردند. تألیفاتی از ایشان هست از زمانی که هنوز چاپ و نشر آن قدرها باب نبود، ایشان که با دستخط خودشان مینوشتند. خلاصه اینکه در مشهد ماندگار شدیم، آن سالها در خانهای محقر و کوچک زندگی میکردیم، به معنای واقعی ایشان سادهزیست بودند، بعد از بازنشستگی هم کار میکردند و اعتقاد داشتند که در اسلام بازنشستگی معنایی ندارد.
آقاجان تا آخرین روز زندگیشان سرپا بودند و همه برنامههایشان روی نظم بود 101سال عمر کردند، از مریض شدن ایشان چیزی به یاد ندارم، بعدازظهر روز فوتشان منتظر برادر بزرگم فرید بودند، ایشان آمدند و دیدنشان، آیت الله مهدوی دامغانی که آن زمان همسایه ما بودند، قبل از اینکه بروند مسجد احوال ایشان را پرسیدند وقتی برگشتند دیگر آقاجان رفته بودند. به من گفت: به مادرت بگو بیاید؛ تا من مادرم را صدا زدم تمام شد. این قدر ایشان راحت فوت کردند.
اواخر سال 1371 بود که ایشان به من گفتند: ابراهیم برو مکه. من آن زمان شرکت داشتم گفتم آقا آخر سال است کار دارم و…گفتند برو مکه…با خودم گفتم حتما آقاجان یا خواب دیدند یا اتفاقی پشت این درخواست هست که دستوری فرمودند. صبح روز بعد برای تهیه فیش مکه که خود داستانی دارد اقدام کردم و مدتی بعد عازم حج شدم، خواستهای عمیق به جان من افتاد و آنجا از خدا خواستم وسیله هجرت مرا فراهم کند، من دیگر نمیتوانستم در تهران بمانم، سفر حج مقدمه هجرت من از تهران به مشهد بود.
هجرت از تهران به مشهد و آغاز فصلی نو (ایده کار با معلولین)
مهاجرت یعنی شما تصمیم میگیرید به جایی نقل مکان کنید، اما هجرت یعنی اول روح شما به جایی هجرت میکند و بعد جسمتان میرود. من تهران را دیگر دوست نداشتم. خانه و ماشین داشتم، کار داشتم ولی دیگر به پوچی رسیده بودم، گفتم خب… ثم ماذا؟ بعد که چه؟ احساس میکردم دارم به بیراهه میروم. آقاجانم را دیده بودم چطور زندگی میکرد و من هم به دنبال معنایی برای زندگی میگشتم. خرداد همان سال با خانواده از تهران به مشهد آمدیم، بچهها راضی نبودند ولی همسرم خداوند رحمتش کند، همیشه با من همراه بود، اسمش را گذاشته بودم “قامت صبور”
من سالها نوعی فعالیت مددکاری داشتم، در صندوق “امین” تهران کار میکردم و هرکسی نیاز به کمک داشت پیشقدم میشدم و برایم فرقی نمیکرد چه کسی باشد، زندگیام همیشه همین طور بود. در مشهد برادرم محمود در این زمینهها فعال بود، یک روز دیدم صندوق عقب ماشینش صدای تلق تولوق میآید، پرسیدیم صدای چیست؟ گفت قابلمهس، گفتم چرا؟ گفت ما هفتهای دوبار غذا میبریم جاده سیمان… گفت بهت یک خط بدهم میبری؟…گفتم خط چرا… کلش را بده…من آن زمان ماشین کاپریس داشتم…ریختم عقب ماشین و شروع کردم…بار اول خیلی حس عجیبی داشتم. از حسینه خیاطها غذا را میگرفتیم و انجا توزیع میکردیم. مدتی این کار را انجام دادم و بعد یک خط مخصوص برای خودم گرفتم. در جاده با آن ماشین خجالت میکشیدم. آقاجانم هم میگفتند ابراهیم این ماشین را سوار نشو…ایشان با این که مدل ماشین نمیدانستند چیست ولی خب میدیدند که این متفاوت است، میگفتند که دستور هست که طوری زندگی نکنید که خیلی شاخص باشید. من آن را فروختم و ماشین کوچکتری خریدم…خلاصه این فعالیتها منجر شد به تأسیس خیریهای به نام “عترت” در سال 1374. آن زمان کارآفرینی اصلا باب نبود رفتیم که در خیریه شغل ایجاد کنیم…از قالیبافی گرفته تا لوبیاپاککنی ولی در همه آنها ضرر کردیم چون کاسبی بلد نبودیم. ما در جلسات متعددی متشکل از خیرین در حوزههای مختلف شرکت میکردیم. در یکی ازآن جلسات یک نفر پیشنهاد ایجاد کار برای معلولین را داد (ایدهای که چندین بار قبل از آن مطرح شده بود و پا نگرفته بود). من برای اولین بار که شنیدم گفتم مگر معلولین کار میکنند؟
جریان جدی شد و من از مؤسسه مامور شدم که به تهران رفته و درباره مؤسسهای که در این حوزه کار میکند گزارشی تهیه کنم. مؤسسه رعد تهران در سال 1376 در این حوزه فعالیت داشت، آنجا با آقای خسرو منصوریان که خود در مشهد قبلا در جلسات شرکت داشتند آشنا شدم (رئیس مدرسۀ رعد تهران)، ایشان با روی باز از من استقبال کردند و پس از بازید از مؤسسه و برگشتنم از تهران یک دل نه صد دل، عاشق این کار شدم… آمدم مشهد و گفتم من میروم دنبال این کار. خداوند رحمت کند آقای کاظم حاجترخانی از تهران و خود آقای منصوریان قبول زحمت کردند که کمک و کارشناسی کنند. با اهدای خانهای در حاشیه بلوار وکیل آباد مشهد توسط آقای محمدجواد رحیمیان کار تیم توانیابان آغاز شد.
انسانهایی در این دنیا هستند که زندگی را طور دیگری درک کردهاند. آقای خسرو منصوریان از این دست انسانهاست. ایشان حتی رشته تحصیلیشان با وجودش سازگار است و به معنای واقعی الگوی مددکاری هستند. این انسان شریف حتی ماه عسلشان را در زلزله طبس گذراندند، همسر ایشان خانم فاطمه فرهنگخواه نیز در همین رشته تحصیل کرده اند. خسرو منصوریان بنیانگذار خیلی از اتفاقات خوب در حوزه معلولین، مهدکودکها، آسیبهای اجتماعی و…بودهاند. در حوزه کار برای توانیابان ایشان جزو اولین کسانی هستند که به لحاظ علمی و تجربی حرفی برای گفتن دارند. این تجربیات هم بهصورت سازمانی و هم به صورت فردی انجام گرفته است. در مشهد هم تنها کسی که میتوانست کار را به صورت حرفهای و تخصصی آغاز کند و پیش ببرد آقای منصوریان بودند. ایشان همیشه این را میگویند که «بزرگ فکر کن، کوچک عمل کن، همین الان شروع کن».
یکی از مهمترین ویژگیهای این مرد متدین بودنشان است، هر روز ملزم هستند که قرآن تلاوت کنند و من از شبهای ماه مبارک رمضان و دعا خواندن کنار ایشان خاطرات زیادی دارم. ایشان پس از راهاندازی مجتمع در پایان سال 1376 به تهران برگشتند ما به پاس زحمات آقای منصوریان با مراسم بزرگداشتی ایشان را با شعری از فردوسی بدرقه کردیم.
دلیری ز هشیار بودن بوَد
دلاور سزایَش ستودن بود
همراهیها، کمکها و راهنماییهای ایشان به مجتمع توانیابان کماکان ادامه دارد. جانشان سلامت باد.
آقای خسرو منصوریان چند ماه در مشهد ساکن شدند تا کار راه بیفتد، کارها سریع سامان پیدا کرد. بیشتر روزها ما از صبح تا آخرشب کار میکردیم. من هنوز حتی خجالت میکشیدم به توانیابان نگاه کنم اما میدیدم که آقای منصوریان توانیابان را بغل میکند و جابهجا میکند و رابطه عجیبی با این عزیزان داشتند. تا اینکه یک روز یک نفر از کارآموزان دم در بود، با خجالت گفتم بیا بنشین برسانمت، ذوق میکردم که او را رساندم.
ساختار کلی که شکل گرفت آقای منصوریان تصمیم گرفتند به تهران برگردند، هیئت مدیره فرمودند اگر ممکن است شما قبول مسئولیت کرده و سمت مدیرعاملی را قبول کنید. من از طرفی احساس میکردم در قد و اندازه آقای منصوریان نیستم. کار هم کار بزرگی بود و تازه در مشهد شروع شده بود و از طرفی آینده خوبی را برای سازمان میدیدم و دوست داشتم با قدرت بیشتر ادامه دهم. پس از مشورت با دوستان سمت مدیرعاملی مجتمع توانیابان را قبول کردم. اسفندماه آقای منصوریان تشریف بردند و من فروردین ماه 1378 با شیرینی و شکلات از بچهها پذیرایی کردم. من آمده بودم مشهد درویشی کنم. هر چه دیگران گفتند: برای خودت حقوق تعیین کن، میگفتم: من نمیتوانم. دوست داشتم الگویم آقاجانم باشد من دوست داشتم مثل او رایگانبخشی کنم.
واقعا ما هیچکداممان بلد نبودیم چه کنیم، کار اداری نبود که بشود انجامش داد، باید میدانستی که چطور به کنجکاوی این بچه پاسخ دهی و به دنیایش ورود پیدا کنی. من نمیدانم کی این اتفاق برای من افتاد که این بچهها آن قدر مرا پذیرفتند که از خود بیخود شده بودم. من اولین نفر میرفتم در مجتمع و آخرین نفر میآمدم بیرون….باز شب دوباره کارهای دیگرشان را انجام میدادم… گاهی چیزی بر آدم مستولی میشود و تو دیگر خودت نیستی. جلالالدین میگوید:
آن کشنده میکشد، من چُون کنم؟
آقای حاجیترخانی از اولین کسانی بودند که به توانیابان کمک کردند. هزينههای ساختوساز و راهاندازی کلاسها و اولین مینیبوسی که برای مجموعه خریداری شد به کمک آقای حاجیترخانی انجام گرفت. که دقیق بررسی و تحقیق میکردند و بعد به برنامه و پروژۀ خاص کمک میکردند و سازمان هم موظف بود بعد از تمام کار به ایشان گزارش دهد.
در امر خیر نکته مهم حضور است. ایشان برای بازدید هم به سازمان تشریف میآوردند، روزی با آیت الله صافی گلپایگانی قدم بر چشم ما گذاشتند. ایشان از افرادی بودند که وقتی بودند انگار خیلی بودند و وقتی رفتند انگار خیلی آدم از این دنیا رفت.
در سال 1379 زمینی را در کنار خانه اهدایی آقای رحیمیان از آقای مقتدری خریدیم. مراسمی در ساختمان قدیمی برگزار کردیم، پنجشنبهای بود، پول زیادی جمع نشد، حدود یک میلیون و دویست هزار تومان که بخشی از آن را هم تعهد کرده بودند که کمک کنند. من خیلی گریه کردم چون که با آن پول نمیشد کاری کرد. برای نقشه شروع کردیم، تصمیم گرفتیم که نقشه بر اساس خواستههای ما کارشناسی شود. در نهایت، طرح آقای مهندس موسوی پذیرفته شد که یک وید 36 متر مربعی بود. خیلیها گفتند که این طوری ساختمان حیف میشود. من گفتم که این برای بچههای ما حلال میشود. آقای مشارزاده که ساختمان بلوار سازمان آب را به ما داده بودند زنگ زدند و گفتند: شنیدهام که میخواهید ساختوساز کنید، گفتم: بله. من شب قبلش خواب دیده بودم که یک نفر 200 میلیون تومان داده، خدا را شاهد میگیرم اصلا خواب و بیداری آدم یکی میشود. ایشان با همان لهجۀ شیرین کرمانی گفتند که حاجیهخانم گفته صد میلیون تومان به آقای هدایی بده… من زدم زیر گریه و گفتم: من دیشب خواب دیدم که دویست تومان! گفتند: خب، دویست تومان! اصلا نمیدانید من چه حالی شدم!
نقشهها آماده شد و آقای مهندس محمد گرجستانی هم در این کار ما را یاری کردند. خاطره بتنریزی در نيمههای يک شب سرد زمستانی، برای من یکی از بهترین خاطرات است که خود من با تخته و ماله میکشیدم و اشک میریختم و متوجه نبودم که چه میکنم. بعد که قشنگ صاف شده بود، کیف میکردم و لذت میبردم. یک لحظه یادم افتاد که سال 72 وقتی با آیت الله آقا شیخ محمدرضا مهدوی دامغانی مشرّف بودیم، دور خانه کعبه که دور میزدیم، در مقام ابراهیم گفتند: من یک بار آمدهام و اینجا را بنایی کردهام. پایم را برهنه کردم و جای پایم را روی سیمان ها زدم و اینجا جایش مانده است و گفتم خدایا یادت باشد من اینجا بودم. این خاطره در خاطرم بود. چون حال خوشی هم داشتم، به اعتبار ان خاطره، پای یکی از ستونهای ساختمان توانيابان پایم را از کفش در آوردم، یک جای پایی در بتنها زدم، گفتم:
خدایا، آن خانه را از ابراهیم خلیل قبول کردی، این را هم از ابراهیم ذلیل قبول کن!
همان سال 1383، آسانسور را برای پشتبام پیشبینی کردم و با خودم گفتم که اگر روزی خواستیم به پشت بام برویم و استفادهای کنیم، توانیابان بتوانند بروند. زمانی که ساختمانی را افتتاح میکنند معمولاً گوسفند میکشند. حقیقتش من دوست نداشتم جلو چشم بچهها گوسفند بکشم، به جای آن پنج کبوتر گرفتیم و گفتیم میرویم و اين پنج تا کبوتر را آزاد می کنیم. بچهها هم اصلا نمیدانستند که این جا پنج طبقه است. پرسیدند: چرا پنج تا؟ همراه بچهها با آسانسور رفتیم و آن زمان بود که بچهها پشت بام را دیدند و متوجه شدند که پنج طبقه است. بعد از اینکه کبوترها را آزاد کردیم، دو تا از آنها برگشتند و روی همین ساختمان نشستند.