ردکردن این

کافه کتاب توان‌یابان

سلام

در کافه کتاب، قصد داریم و البته سعی هم می‌کنیم هر هفته یک کتاب در حوزه معلولین و یا منتسب به معلولین را معرفی و بخش کوتاهی از آن‌را خدمت‌تان ارائه نمائیم. 

امیدواریم در این راه ما را تنها نگذرید. کتاب معرفی کنید و بخش‌هایی که مورد توجه‌تان بوده را برای بهره‌مندی دوستان‌مان با ما به اشتراک بگذارید.

سپاس بی‌کران

کتاب و نویسنده این هفته

کتاب «این منم» نوشته «روثی لینزی»

توضیحات درج شده، به نقل از سایت کتابراه است.

 

معرفی کتاب این منم!: سفری از درماندگی به التیام

کتاب این منم! مجموعه خاطرات روثی لینزی از دوران بیماری خود است. او که در هفده سالگی در نزدیکی خانه‌ی خود توسط آمبولانسی مورد اصابت قرار گرفته بود، پس از تحمل سال‌ها رنج روحی و جسمی توانست راهی به سمت امید بیابد. روثی لینزی خاطراتش را در این کتاب با شما به اشترک گذاشته و اثری پیش رویتان قرار داده که می‌تواند الهام‌بخش بسیاری قرار بگیرد و زندگی‌های بسیاری را دگرگون سازد.

درباره کتاب این منم:

همه‌چیز از یک تصادف شروع شد. آمبولانس با سرعت صد کیلومتر بر ساعت حرکت می‌کرد که با روثی لینزی (Ruthie Lindsey) تصادف کرد و پس از آن دیگر هیچ چیز به حالت سابق خود بازنگشت. روثی در بیمارستان روی تخت افتاده بود، با گردنی شکسته، طحالی که برداشته‌شده و ریه‌هایی که آسیب دیده بودند. او دیگر هیچ چیزی احساس نمی‌کرد و از گذر زمان هیچ تصوری نداشت. مگر تعویض شیفت کارکنان و میزان تجویز داروها. در واقع برای روثیِ هفده‌ساله به‌یک‌باره تمرینات رقص مدرسه، درس جبر و شام‌های یکشنبه در خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگ به پایان رسید. جز درخشش گاه‌وبیگاه آفتاب و سیاهی شب که که یواشکی راه خود را از میان پرده‌های بیمارستان به اتاق او باز می‌کردند، هیچ خبری از زندگی قبلی او نبود؛ و این یعنی پایان یک زندگی معمولی.

پس از آن تصادف وحشتناک پزشکان به روثی پنج درصد شانس زنده ماندن و یک درصد شانس راه رفتن دادند. اما نویسنده‌ی کتاب این منم (There I Am) همه‌ی شانس‌ها و درصد‌ها را جابه‌جا کرد و بیمارستان را روی دو پای خود ترک گفت. چندین سال بعد، وقتی که روثی جوان به تازگی زندگی مشترکش را آغاز کرده بود، دردهای مرموزی در بدنش احساس کرد. مورد او پزشکان را گیج کرده بود. تشخیص بیماری او واقعاً دشوار بود؛ عاقبت پس از انجام آزمایش‌ها و عکس‌برداری‌های متعدد بیماری او تشخیص داده شد. آنچه که برای جوش دادن ستون فقراتش به‌کار برده شده، ممکن بود عاقبت باعث فلج شدن او شود. روثی، در حالی که آدرنالین قلبش را به‌سینه‌اش می‌کوبید، تنها به یک چیز فکر کرد: «خودت را قرنطینه کن، عفونت‌ها و مریضی‌هایت را برای خودت نگه دار.»

روثی در حالی که با ازهم‌پاشیدن دنیایش فاصله‌ی چندانی نداشت، به مرور تلاش کرد تا راهی به سوی التیام باز یابد و روند بهبودی جسمانی و روحانی را آغاز کند. نویسنده در کتاب این منم با روایت خاطرات خود تلاش کرده تا به ما کمک کند راحت‌تر پیشامدهای زندگی را در آغوش بکشیم و از میان رخدادهای نامطلوب و ناگوار راهی برای ادامه دادن بیابیم. چرا که رویدادهای ناگوار،‌ ناگزیر اما تاب‌آوردنی هستند. خاطرات خارق‌العاده‌ی روثی ما را ترغیب می‌کند تا برای زخم‌های روحمان کاری کنیم و گامی به سوی التیام و شفا برداریم. گفتنی‌ست کتاب این منم! اولین بار در سال 2020 منتشر و با تحسین منتقدان مواجه شده است.

در بخشی از کتاب این منم می‌خوانیم:

خانه‌ای ییلاقی و قدیمی بالای سراشیبی سرسبزی نشسته و تا نیمی از خیابان ادامه دارد. یکی از بچه‌های سال سومی به اسم چارلی این‌جا زندگی می‌کند. مبل‌های کهنه‌ی ایوان روی چمن‌ها پخش شده‌اند و بوی آتشی که برپا شده بوی گند حشیش در پایپ‌های شیشه‌ای را از بین می‌برد. وقتی این‌جا می‌رسیم، هر کس به سویی می‌رود: کندریک می‌رود در انتخاب آهنگ به بچه‌ها کمک کند، جِمیس پیش بقیه‌ی بچه‌های گروه رقص می‌رود و من پیش برایان می‌روم؛ برایان را دوست دارم و از بودن در کنارش لذت می‌برم. بچه‌های تیم والیبال نوشیدنی ارزان با طعم آب‌نبات می‌نوشند و پشت سر بقیه حرف می‌زنند و من هم پیش برایان می‌روم و کنارش می‌نشینم. همراه‌شان می‌خندم و تظاهر می‌کنم که مثلاً خیلی بامزه هستند، اما نمی‌توانم دست از فکرکردن به کلیسای جکسون هال بردارم، می‌خواهم دوباره احساس تعلق کنم. یک ساعت مثل چشم‌برهم‌زدن می‌گذرد.

همه کم‌کم جفت‌شان را پیدا می‌کنند و با هم گرم می‌گیرند، برایان هم با نگاهی امیدوارانه و صورتی مظلوم به من چشم می‌دوزد. می‌روم تا دوستانم را پیدا کنم. داخل خانه را می‌گردم، کنار آتش‌ می‌روم، اما نمی‌توانم هیچ‌کجا پیدای‌شان کنم. ماشین جایی که پارک کردیم نیست. گروهی از پسرهای تیم بیسبال به‌سمت درخت مگنولیای پرپشتی راهنمایی‌ام می‌کنند و به ایوان اشاره می‌کنند. مادر چارلی دست‌به‌سینه آن‌جا ایستاده است، تلفن‌ بی‌سیم را طوری در کمر لباسش فرو کرده که انگار اسلحه است. او از دوستانم خواسته بود از آن‌جا بروند و همگی می‌دانستیم دلیلش این بود که آن‌ها سیاه‌پوست بودند. وقتی پسرهای تیم بیسبال ماجرا را برایم تعریف می‌کنند، سرهای‌شان را تکان می‌دهند و شانه‌های‌شان را بالا می‌اندازند، طوری که انگار کاری از دست‌مان بر‌نمی‌آید. می‌دانم که باید از آن‌جا بروم، همگی باید آن‌جا را ترک کنیم، اما بیش از یک قرن است که آتش تبعیض نژادی شعله‌ور شده و کسی نمی‌خواهد با هیزم‌انداختن در آن، به بیش‌ترشدن حاشیه دامن بزند. در مهمانی می‌مانم. وقتی که جِمیس و بقیه‌ی دوستانم به دنبال جایی در شهر هستند که درهایش به روی‌شان باز باشد، من پیتزایی را می‌خورم که مادر چارلی برای‌مان آورد، می‌خندم و می‌رقصم. من هم درست مثل بقیه نقش آدمی بی‌گناه و بی‌طرف را بازی می‌کنم، چون می‌ترسم، چون همچنان در تلاشم بزرگ‌ترها را تحت‌تأثیر قرار دهم، هر چند دیگر خودم هم بزرگ شده‌ام. همگی تظاهر به بی‌گناهی می‌کنیم، اما هیچ‌کدام بی‌گناه نیستیم.

کتاب‌هایی که در کافه کتاب معرف حضورتان بوده‌ایم.

ممکن است تا کنون، بارها با این پرسش مواجه شده‌ باشید که اگر بخواهید داستان زندگی‌تان را در یک جمله تعریف کنید، چه می‌گویید؟ «روثی لینزی» به این پرسش قطعا این‌گونه پاسخ خواهد داد: «سفری از درماندگی به‌التیام».

کتاب «این منم!»، شرح این سفر روحی عجیب و پرفراز‌ونشیب و زندگی منحصربه‌فرد به‌قلم جذاب خود روثی لینزی‌ست. روثی در جایی از کتاب می‌نویسد: «وقتی که درد به‌زندگی‌ام پا گذاشت، ترس را هم به‌دنبال خودش به‌زندگی‌ام آورد. سال‌هاست که دست به‌هیچ کاری نزده‌ام چون می‌ترسیدم مبادا دردم را شدیدتر کند؛ برای همین هم چیزهای زیادی از دست داده‌ام، چیزهایی که شاید می‌توانستند وضعیتم را بهتر‌ کنند. این جمله جبران خلیل جبران را به‌یاد می‌آورم: هر چقدر اندوه نقش عمیق‌تری بر وجودتان بیفکند، ظرفیت‌تان برای دریافت شادی نیز بیش‌تر خواهد شد. تصمیم می‌گیرم که هر روز یک کار را انجام دهم، فقط یک کار…».